دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند: گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم. نظامی (شرفنامه ص 234). ، مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده: چونکه بخرد نظر بر آن انداخت آن دو هم عقد را ز هم نشناخت. نظامی
دو یا چند مهره که در یک گردن بند باشند: گذشتند و ما نیز هم بگذریم که چون مهره هم عقد یکدیگریم. نظامی (شرفنامه ص 234). ، مجازاً، مشابه. همانند. به یکدیگر ماننده: چونکه بخرد نظر بر آن انداخت آن دو هم عقد را ز هم نشناخت. نظامی
هم زمان. معاصر. هم عصر. (یادداشت مؤلف) ، هم پیمان. هم سوگند. هم قسم. (یادداشت مؤلف) : با ملوک طوایف هم اتفاق و هم عهد شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) ، موافق. علاقه مند: کردند به بازبردنش جهد تا با وطنش کنند هم عهد. نظامی
هم زمان. معاصر. هم عصر. (یادداشت مؤلف) ، هم پیمان. هم سوگند. هم قسم. (یادداشت مؤلف) : با ملوک طوایف هم اتفاق و هم عهد شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) ، موافق. علاقه مند: کردند به بازبردنش جهد تا با وطنش کنند هم عهد. نظامی
همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند: ... که همشهری من به بند اندر است به زندان به بیم و گزند اندر است. فردوسی. اگر حقی به باب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید از من فراستانند. (تاریخ بیهقی). همه را سلاح بستد و بازداشت تا به سپاه بومسلم پیوندند به خویشان و همشهریان. (مجمل التواریخ و القصص). تو میهمان کعبه شده هفته ای و باز همشهریان کعبه تو را میهمان شده. خاقانی. همه همشهریان خاقانی با وی از کبر درنیامیزند. خاقانی. نگویم که دنیا نه ازبهر ماست که همشهری ما و هم شهر ماست. نظامی
همشهر. مردمی که از یک شهر باشند یا در یک شهر زیست کنند: ... که همشهری من به بند اندر است به زندان به بیم و گزند اندر است. فردوسی. اگر حقی به باب همشهریان خود هم بگزارم و خاندانی بدان بزرگی را پیداتر کنم باید از من فراستانند. (تاریخ بیهقی). همه را سلاح بستد و بازداشت تا به سپاه بومسلم پیوندند به خویشان و همشهریان. (مجمل التواریخ و القصص). تو میهمان کعبه شده هفته ای و باز همشهریان کعبه تو را میهمان شده. خاقانی. همه همشهریان خاقانی با وی از کبر درنیامیزند. خاقانی. نگویم که دنیا نه ازبهر ماست که همشهری ما و هم شهر ماست. نظامی
در عهد استوار بودن. در محبت پایدار بودن: به هندوستان خواجه (احمد حسن) را به زندان خدمتها کرده بود (بونصر بستی) و گرم عهدی نموده در محنتش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153)
در عهد استوار بودن. در محبت پایدار بودن: به هندوستان خواجه (احمد حسن) را به زندان خدمتها کرده بود (بونصر بستی) و گرم عهدی نموده در محنتش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153)
خوش خدمتی. (فرهنگ فارسی معین) : به هندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 157). اما صحیح کلمه گرم عهدی است. رجوع به گرم عهدی شود
خوش خدمتی. (فرهنگ فارسی معین) : به هندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت با وی تا بلخ بیامد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 157). اما صحیح کلمه گرم عهدی است. رجوع به گرم عهدی شود
خوش خدمتی: (... بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت باوی تا بلخ بیامد) (بیهقی) توضیح: این کلمه در بیهقی مصحح دکتر فیاض و بیهقی چاپ ادیب ص 153 با کاف تازی آمده ولی در لغت نامه (طبق حدس مرحوم دهخدا) با کاف پارسی (گرم عهدی) ضبط شده و همین صحیح می نماید
خوش خدمتی: (... بهندوستان خواجه را خدمتها کرده بود و کرم عهدی نموده در محنتش و چون خلاص یافت باوی تا بلخ بیامد) (بیهقی) توضیح: این کلمه در بیهقی مصحح دکتر فیاض و بیهقی چاپ ادیب ص 153 با کاف تازی آمده ولی در لغت نامه (طبق حدس مرحوم دهخدا) با کاف پارسی (گرم عهدی) ضبط شده و همین صحیح می نماید